در حال بارگذاری ...
...

‌ به جد می‌گویم که این نمایشنامه مستقل است و وابستگی چندانی به اثر لورکا ندارد. اما من این داستان را انتخاب نکردم. یکی از دوستان من‌، برای پایان‌نامه‌اش این متن را انتخاب کرده بود و همراه آقای ناصری از من خواستند که از"یرما" یک متن دیگر استخراج کنم.

‌ به جد می‌گویم که این نمایشنامه مستقل است و وابستگی چندانی به اثر لورکا ندارد. اما من این داستان را انتخاب نکردم. یکی از دوستان من‌، برای پایان‌نامه‌اش این متن را انتخاب کرده بود و همراه آقای ناصری از من خواستند که از"یرما" یک متن دیگر استخراج کنم.

نیلوفر رستمی:
اشاره:
"آخرین تبسم شاهانه مهتاب" یکی از نمایش‌های جشنواره بین‌المللی تئاتر دانشگاهی، ‌در پلاتوی مرکزی سینما ـ تئاتر روی صحنه رفت. این نمایش که برداشتی آزاد از نمایش"یرما" اثر لورکا است، کار مشترک آرمین بشرویه، معصومه نزل‌آبادی و روزبه ناصری و نوشته مهدی افشارقهرمانی است؛ نمایشی که با استفاده از فضای روستایی و قراردادهای عرضی"یرما"ی دیگری ساخته است.
"مهدی افشارقهرمانی" در حال حاضر سال آخر رشته کارشناسی ارشد کارگردانی است و تا به حال نمایش‌های"یک قهوه تلخ برای شکسپیر" و"سونات گوجه‌های سبز" را از او در مقام نویسنده و کارگردان دیده‌ایم، نمایش"سونات گوجه‌های سبز" ‌بعد از اجرا در جشنواره فجر در فهرست اجرای عمومی نیز قرار گرفت.
به نظرم از نمایشنامه"یرما" وام چندانی گرفته نشده، جز موسیقی اسپانیایی، نام یرما و دغدغه باور شدن او؛ بنابراین می‌تواند نمایشنامه مستقلی باشد و یا بازخوانی‌ای از نمایش‌های دیگری با کم و بیش چنین مضمون‌هایی، چرا"یرما"ی لورکا را انتخاب کردید؟
‌ به جد می‌گویم که این نمایشنامه مستقل است و وابستگی چندانی به اثر لورکا ندارد. اما من این داستان را انتخاب نکردم. یکی از دوستان من‌، برای پایان‌نامه‌اش این متن را انتخاب کرده بود و همراه آقای ناصری از من خواستند که از"یرما" یک متن دیگر استخراج کنم. همیشه نسبت به این نمایشنامه یک سؤال داشتم: آیا تلاش یک زن برای مادر شدن می‌تواند منتهی به یک اتفاق تراژیک و کشتن همسرش شود؟! آیا اتفاق اصلی نمایشنامه همین است؟ و خواستم براساس این سؤال نمایشنامه را طور دیگری بنویسم. بررسی رابطه یرما و خان به من نشان می‌داد که آن‌ها در بطن زندگی مشترک‌شان مشکلی ندارند جز این که خان درگیر کار است و البته سعی می‌کند که زندگی آرامی را هم برای همسرش ایجاد کند. من گمان می‌کنم که جدا از سنت‌ها و برخوردهای بومی، نیاز به بچه‌ داشتن نمی‌تواند منتهی به قضیه تراژیک شود. به نظرم برای جامعه و زنان امروزی، داستان زنی که میل به بچه‌دار شدن داشته باشد و به همین خاطر هم همسرش را بکشد، دلیل منطقی و قابل قبولی نیست. شاید یک زمانی دلیل و انگیزه قوی به حساب می‌آمده، اما به نظر من‌، ‌دیگر این حرف‌ها برای نسل من جدید نیست. من با این سؤال به سراغ نمایشنامه رفتم و چند اتود زدم. در ابتدا تصمیم گرفته شد که طنز کار شود و نمایشی در حد 30 یا 40 دقیقه باشد، اما وقتی کار کمی پیش رفت؛ تصمیم گرفتم که کارم را فارغ از جنبه‌های طنز و روی خلق موقعیت‌های جدید متمرکز کنم؛‌ یعنی کارکترها، همان کارکترهای"یرما"ی لورکا باشند، اما موقعیت‌هایشان متفاوت باشد. "یرما"ی من هم طلب بچه می‌کند، اما خواست دیگری نیز غیر از بچه‌ دارد؛ فقط طالب مادر شدن نیست. او طالب عشق و مبارزه هم هست. او خواست مادریش را به ویکتور اعلام می‌کند و اعلام دوباره او به خان فقط به این دلیل است که بعدها روی اتفاق در حال جریان، سرپوش بگذارد. "یرما"ی من‌ از چارچوب‌‌ سنتی بیرون زده است. او در جایی هم می‌گوید که من عشق دیگری داشتم، اما به اجبار و خواست خانواده با فرد دیگری ازدواج کردم.
پس با توجه به آن چیزی که شما می‌گوئید، "یرما" بسیار خشن است، چون به خاطر مادر شدنش، به همسرش خیانت می‌کند و کلی هم برایش مقدمه چینی می‌کند و در ضمن به شما می‌گوید که او مدرن است، اما این زن مدرن براساس اجبار و خواست خانواده‌اش ازدواج می‌کند، این عکس‌العمل یک زن سنتی هم می‌تواند باشد!
به نظرم کار خشنی نیست! البته حرف شما درست است، یک زن خانه‌دار هم می‌تواند این موضع را داشته باشد، اما اگر یادتان باشد یرما در جایی می‌گوید که من مال خانواده‌ای هستم که‌ برایشان بسیار عزیز بودم. احساس یرما این است که پروسه عاطفی‌اش با ویکتور کامل نشده است، اما چون نمی‌داند چه کند مطابق با یک قرارداد معمولی تن به ازدواج می‌دهد. بعد از ازدواج مناسبت‌های بعدی را به هم می‌زند و در واقع از شب ازدواجش تنش‌ها و تضادهایش آغاز می‌شود. یرما چون فرصت پیدا نکرده رابطه‌اش را با ویکتور به سرانجام برساند، دچار تنا‌قض‌هایی می‌شود که البته در این مسیر ‌زیاده روی‌هایی هم می‌‌کند و در نهایت ابزاری می‌شود در دست ویکتور برای اهداف سیاسی‌اش. در نهایت من برای پرسشی که همیشه در مقابل نمایشنامه یرما داشتم، خواستم خودم جوابی به خودم بدهم. نمایشنامه من این طور تمام می‌شود که وقتی ویکتور کشته می‌شود، یرما یک باره تصمیم می‌گیرد حال و گذشته‌اش را پاک کند و منتظر یک آینده دیگر بماند.
آیا تصمیمی که یرما می‌گیرد تا گذشته و حالش را نابود کند، غیر منطقی و عملی جنون‌آمیز نیست؟ به نظرم آخر نمایش شما هم می‌تواند غیر منطقی باشد مانند آخر نمایش لورکا که به نظرتان غیر منطقی می‌آمده است...
من جواب شما را با یک سؤال می‌دهم: وقتی کسی وارد جریان پرفشاری می‌شود، آیا در یک لحظه نمی‌تواند دچار اقدام جنون‌آمیزی شود؟ یرما در جریان عشق ناکامش، وارد فعالیت‌های سیاسی می‌شود. از سوی دیگر یرما بچه‌دار می‌شود؛ بچه‌ای که محصول رابطه قانونی نیست و در نهایت با دستگیری ویکتور و کشف رابطه یرما با او و این که قطعاً یرما هم مورد اتهام دستگاه حکومتی قرار می‌گیرد. به نقطه‌ای کشانده می‌شود که دست به چنین عمل جنون‌آمیزی می‌زند. به نظرم همین پنج دلیل کافیست تا چنین اتفاقی بیفتد. جمله آخری یرما که می‌گوید:«من بالأخره تمومش می‌کنم.» و اساساً خود شخصیت"یرما" به نظرم خیلی امروزی است. ما با چنین زن‌هایی در جامعه زیاد روبه‌رو می‌شویم.
چه شد که اسم"آخرین تبسم شاهانه مهتاب" را برای نمایش‌تان انتخاب کردید؟
در ابتدا نام نمایش را"من عوضش می‌کنم" انتخاب کردم. دلیلم این بود که کاراکترم مرتب می‌خواهد چیزهایی را تغییر بدهد، اما نمی‌داند چطور! اکثر ما دچار این حالت هستیم و هر لحظه هم که موقعیت تغییر پیش می‌آید، بیشتر دچار اشتباه می‌شویم. اما واقعیت‌اش این است که آوای فارسیِ این عنوان به دلم نچسبید و به نظرم عنوان ساده‌ای می‌آمد. بعدها با توجه به تمامی عوامل در خود متن این عنوان را انتخاب کردم. تعداد آدم‌هایی که نسبت به شرایط سیاسی و اجتماعی جامعه اعتراض می‌کنند، همیشه اندک است و وقتی دست به اقدامات شدید و مبارزات گسترده می‌زنند(یعنی دیگر عمرشان و همه چیز زندگی‌شان آخرین زمان‌ها را طی می‌کند)، همه چیزشان می‌شود آخرین‌ها؛ چرا که وارد جریانی می‌شوند که دستگاه حکومتی نمی‌پذیرد و در مقابلش واکنش نشان می‌دهد. به این جنبه‌ها و خود شخصیت یرما و شخصیت‌های دیگر نمایش که فکر می‌کردم، این حس را داشتم که آن‌ها کارهایشان شاعرانه ولی کودکانه باشد. بنابراین دنبال اسمی بودم که این حس شاعرانه را منتقل کند. به نظرم این اسم هم بار تراژیک دارد و هم یک تناقض ساده در درونش است به مهتابی که قدرت و ماندگاری زیادی ندارد و در نتیجه تبسم شاهانه هم به او نمی‌آید؛ یعنی در حد و اندازه قدرتش نیست و به خاطر ‌نداشتن قدرت و ماندگاری اگر تصمیم به تبسمی شاهانه بگیرد، بالطبع آخرین تبسمش می‌شود؛ چون نمی‌تواند ادامه پیدا کند. همان طور که ویکتور و خان نتوانستند قدرتشان را گسترش بخشند.
حافظه ما نشان می‌دهد که معمولاً حاصل تجربه‌های مشترک، موفق از آب درنخواهد آمد و در تئاتر هم ما کمتر نمایش‌هایی را با حضور چند کارگردان می‌بینم. این تجربه و همکاری سه کارگردان چطور شکل گرفت؟ قاعدتاً شما هم به عنوان نویسنده در جریان پروسه بودید.
بله، ولی من صرفاً در مقام نویسنده، جواب این سؤال را می‌دهم: همان طور که گفتید امکان جمع شدن و کار گروهی چندان برای ما میسر نیست؛ همیشه فردی کار می‌کنیم و اساساً کار کردن فردی را دوست داریم و به نظرمان تنها کار کردن بیشتر جواب می‌دهد. اما در مورد این کار بچه‌ها از اول خواستند با هم همکاری کنند و این امر جز با تقسیم وظایف مقدور نبود. بنابراین سه کارگردان مسئولیت‌ها را بین خود تقسیم کردند. به نظرم این کار نشان داد که مشارکت چند فکر می‌تواند منتهی به نتیجه بهتری شود. ما از نمایش"یک قهوه تلخ برای شکسپیر" در کنار هم جمع شدیم و گروه"آکادمی" را تشکیل دادیم و هدفمان نیز لذت بردن از تئاتر و در کنار هم بودن است که امیدوارم این حس ادامه داشته باشد.